روایت یوسف یزدی از زندگی و مرگ وزیر خارجه دولت موقت
اشاره:
«این اواخر دستش را در دستم میگرفتم و با هم قرآن میخواندیم. با اینکه حالش خوب نبود؛ اما باز هم اگر در تلفظ من غلطی بود، دستم را میفشرد؛ یعنی اشتباه خواندم و بعد اصلاح میکرد. یک بار سوره یوسف میخواندیم، رسیدیم به این بخش آیه ١٨ «.. فَصَبْرٌ جَمِیلٌ وَ اللَّهُ الْمُسْتَعَانُ عَلَیٰ مَا تَصِفُونَ»؛ بعد مدام تکرار کرد «فصبر جمیل»، انگار در آیه گیر کرده بود. شبی که فوت کرد، بالای سرش الرحمان میخواندم، به خودم آمدم؛ برای لحظهای دیدم دیگر زنده نیست تا دستم را بفشارد». این را که میگوید، مکثی میکند. همه ما سکوت میکنیم، بغضش را میخورد و میخواهد تا فاتحهای بخوانیم. فردا روزی قرار است مراسم هفتم دکتر یزدی برگزار شود. میهمانها پرتعداد نیستند؛ اما رفتوآمد برقرار است؛ برای همین به اتاق کار دکتر میرویم و روبهروی یوسف یزدی مینشینیم تا از روزگارش با پدر برای ما بگوید. یک طرف اتاق، تخت دکتر قرار دارد و روبهرو هم کتابخانه و میزهایی که با عکسهای یادگاری زینت شدهاند.
اتاق، نزدیک ورودی خانه است که از درِ حیاط تا سالن، با دستهگلهای سفیدرنگ مزین به روبان مشکی، پر شده است؛ گویی در و دیوار آن خانه عزادار است. مصاحبه که تمام میشود، وارد سالن میشوم. سوران خانم، همسر و ایمان، دختر دکتر یزدی، میزبان گروهی میهمان هستند. سوران خانم سرش را پایین انداخته، دست روی دست میگذارد، به نقل از دکتر میگوید: «مدام میگفت مبادا درِ این خانه بسته بماند سوری، درِ این خانه را باز نگه دار!». زندگی یوسف و خواهر و برادرهایش به زبان خودش که نزدیک به ادبیات زمان انقلاب است، «خلقی» است و رنگ آقازادگی نداشته؛ هرچند متولد و بزرگشده آمریکاست. فارسی محاوره را تقریبا خوب صحبت میکند؛ اما هنوز برخی کلمات را انگلیسی به زبان میآورد. با او از روزگار کودکیاش آغاز کردیم تا رسيدیم به درگذشت پدر.
کد خبر: ۳۰۵۷۶۹ تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۰۸/۰۷